دیشب شاعران این دیار بهم سرزده بودن منم خونه نبودم ........دی
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
در شبان غم تنهايي خويش

عابد چشم سخنگوي توام

من در اين تاريکي

من در اين تيره شب جان فرسا

زائر ظلمت گيسوي توامگيسوان تو پريشان تر از انديشه ي من

گيسوان تو شب بي پايان

جنگل عطرآلود

شکن گيسوي تو

موج درياي خيال

کاش با زورق انديشه شبي

از شط گيسوي مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر مي کردم

کاش بر اين شط مواج سياه

همه ي عمر سفر مي کردم

شب تهي از مهتاب

شب تهي از اختر

ابر خاکستري بي باران پوشانده

آسمان را يکسر

ابر خاکستري بي باران دلگير است

و سکوت تو پس پرده ي خاکستري سرد کدورت افسوس

سخت دلگيرتر است

شوق بازآمدن سوي توام هست

اما

تلخي سرد کدورت در تو

پاي پوينده ي راهم بسته

ابر خاکستري بي باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

واي ، باران

باران ؛

شيشه ي پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسي نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربي رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

مي پرد مرغ نگاهم تا دور

واي ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

خواب رؤياي فراموشيهاست

خواب را دريابم

که در آن دولت خاموشيهاست

من شکوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم

و ندايي که به من مي گويد :

گر چه شب تاريک است

دل قوي دار ، سحر نزديک است


تو گل سرخ مني

تو گل ياسمني

تو چنان شبنم پاک سحري ؟

نه

از آن پاکتري

تو بهاري ؟

نه
بهاران از توست

از تو مي گيرد وام

هر بهار اين همه زيبايي را

هوس باغ و بهارانم نيست

اي بهين باغ و بهارانم تو

سیل سيال نگاه سبزت

همه بنيان وجودم را ويرانه کنان مي کاود

من به چشمان خيال انگيزت معتادم

و دراين راه تباه

عاقبت هستي خود را دادم

آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چراست ؟

در پي گمشده ي خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبي اينجاست

در خود آن گمشده را دريابم

شبي بود و چه فرخنده شبي

آن شب دور که چون خواب خوش از ديده پريد

کودک قلب من اين قصه ي شاد

از لبان تو شنيد

زندگي رويا نيست

زندگي زيبايي ست

مي توان

بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي

مي توان در دل اين مزرعه ي خشک و تهي بذري ريخت

مي توان

از ميان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بيزار از اين فاصله هاست

قصه ي شيريني ست

کودک چشم من از قصه ي تو مي خوابد

قصه ي نغز تو از غصه تهي ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت

يادگاران تو اند

رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوکواران تو اند

در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد

رفته اي اينک ، اما ايا

باز برمي گردي ؟

چه تمناي محالي دارم

خنده ام مي گيرد


من گمان مي کردم

دوستي همچون سروي سرسبز

چارفصلش همه آراستگي ست

من چه مي دانستم

هيبت باد زمستاني هست

من چه مي دانستم

سبزه مي پژمرد از بي آبي

سبزه يخ مي زند از سردي دي

من چه مي دانستم

دل هر کس دل نيست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بي خبر از عاطفه اند



من در ايينه رخ خود ديدم

و به تو حق دادم

آه مي بينم ، مي بينم

تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي

من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم

چه اميد عبثي

من چه دارم که تو را در خور ؟

هيچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هيچ

تو همه هستي من ، هستي من

تو همه زندگي من هستي

تو چه داري ؟

همه چيز

تو چه کم داري ؟ هيچ






:: بازدید از این مطلب : 300
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 6 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست